رمان بمون کنارم(2).1
 
شیـــفــــ❤ــــتـگــان رمـــ❤ـــان
بهترین رمان های نویسنده های ایران
 
 

با شدت دراتاقش را بهم کوفت وبا قدم هایی محکم به سمت اتاق مهندسین ناظر برپروژه رفت ...منشی با ترس به حرکات او خیره شده بود.همیشه عصبانیتش همه ی کارکنان سیستم شرکت را بهم می زد ...خدا می دانست چه کسی مسبب آن بود...اما هرکس بود باید تقاص بدی را پس می داد .
منشی هنوز با کنجکاوی والبته ترسی که ناشی از جدیت رفتار رئیسش بود به او چشم دوخته بود...ارمیا با همان شدت بدون در زدن وارد اتاق شد ...همه با شنیدن صدای در سرهایشان را به سمت او برگردانده بودند ...ارمیا حالا وسط اتاق بود وازعصبانیت دندانهایش را روی هم می سایید .احسان که آن میان خطری جدی را حس کرده بود.سعی کرد برای آرام کردن دوستش جلو بیاید ...اما تا خواست بلند شود .صدای فریاد ارمیا اورا برجا میخکوب کرد:
- بشین سرجات ...
احسان لبخندش را که به دلیل عصبانیت ارمیا وکاملا اتفاقی بود قورت داد وبی خیال روی صندلی پشت میزش نشست .ارمیا با نگاهی به تک تک کارکنان با حرصی کاملا آشکار نقشه های در دستش را روی زمین پرت کرد :
- طراح اینا کی بوده ؟!
قبل از اینکه کسی جواب دهد.احسان با جرئت درآن میان گفت :
- ببخشید مگه اسم طراح وبازبین رو ننوشتن ؟!
ارمیا بدون اینکه به احسان نگاه کند با همان عصبانیت گفت:
- نخیر...انگار می خواستن ریا نشه !
احسان که واقعا خنده اش گرفته بود و نمی توانست خودش را کنترل کند .پوکی زد زیر خنده ...که با نگاه جدی ارمیا مواجه شد وفروی لبخندش را جمع کرد.بقیه هم دست کمی از او نداشتند اما لا اقل می دانستند ارمیا وقتی عصبانی است نباید روی اعصابش راه بروند...ارمیا نگاهی به مهندسین جدید کرد وگفت :
- هرکی بوده حتما خودشم الان می دونه چه گندی زده ...دلم نمی خواد جلو بقیه بیاد بگه اما من تا آخر وقت امروز منتظرم ...اگه کسی نیمد ازحقوق همه کم می کنم ...حواستون باشه ...
صدای همه ی کارمندها درآمده بود وارمیا درمیان اعتراض آنها بلند گفت :
- من مسخره ی کسی نیستم که با کلی سرمایه مسئولیت پروژه هارو به عهده بگیرم وبعدشم یه جوجه مهندس بیاد گند بزنه تو همه چی ! اونم فقط با یه ندونم کاری ...یادتون باشه از امروز تا یه ماه دیگه که قرارداد داریم تمام نقشه ها میره بازبینی وخودم همشو بررسی می کنم ...وای به حال اون کسی که بازم دست از پا خطا کنه ...
نگاه عصبانی اش را ازهمه گرفت وبا همان جدیت وقدم های محکم ازاتاق بیرون رفت و دررا بهم کوفت ...خانم احمدی گوش هایش را گرفت وزیر لب گفت :
- ایش ...بداخلاق !
خانم سارمی که تقریبا نزدیک همکارش بود وحرف اورا شنیده بود .لبهایش را جمع کرد وبا اخم گفت :
- خدا به داد اون شمیم بیچاره برسه .نمی دونم چه جوری با این گند دماغ تحمل می کنه ؟!
خانم احمدی تایید کرد وخانم حسینی نزدیک آنها رفت ودرجمع سه تای شان گفت :
- دیدین طرحارو ؟! بیاین یه نگاه بندازین به خدا...بیچاره رئیس حق داره داد وبیداد راه بندازه .هرکی کشیده یا خواب بوده یا با کمک بچه دوسالش کشیده !
هرسه خانم نگاهی به هم کردند وپقی زدند زیر خنده .نقشه هایی که ارمیا آورده بود به دست مهندسین چرخ می خورد وهرکدام یه یه چیزی می پراندند...
احسان گوشی اش را درآورد وبا یه پیامک به شاهین ملکی مهندس جدید شرکت گفت :
- شاهین من می رم تو اتاق رئیس.توهم بذار یه نیم ساعت بگذره .آبا که ازآسیاب افتاد بی سرو صدا بیا اونجا ...می دونم کار خودته .آخه خره وقتی نمی تونستی براچی چندتاچندتا قبول می کنی ؟!
شاهین وقتی پیامک را خوند با نگاهی ازسراستیصال به احسان تایید کرد که پشت سر او می رود.احسان ازجایش بلند شد وبه سمت دررفت .همه ی نگاه ها با تعجب به او خیره شد ...اوهم کم نیاورد وبا خنده گفت :
- چیه بابا ؟! فک کردین منم ،دارم میرم بیفتم به التماس ؟! منو دار بزننا التماس این سگ اخلاقه نمی رم !
همه به حرفهای می خندیدند ...چون می دانستند هرکسی هم نتواند درآن شرکت ازاخلاق ارمیا بد بگوید احسان می توانست .و واقعا هم ارمیا نمی توانست ازپس زبان او برآید . احسان با خنده دراتاق را باز کرد تا بیرون برود .اما همان موقع با ارمیا سینه به سینه شد .چشمهایش به اندازه دو گردو درشت شده بود.ارمیا با نگاهی طلب کارانه به او نگاه می کرد :
- خب ...داشتین می گفتین جناب مهدوی ؟!
احسان آب دهانش را قورت داد ونگاهی به مهندسین داخل اتاق کرد که از ترس میخکوب شده بودند وبعد هم با خنده ای بی خیال گفت :
- ذکرخیرتون بود...
ارمیا دست احسان را گرفت ودراتاق را محکم بست اورا کشان کشان به سمت اتاقش برد ...احسان مرتب به منشی می گفت :
- برام دعا کنین ...به المیرا بگین اگه زنده موندم که هیچی اگه مردم همه مال واموالم مال اون و...

ارمیا با کلافگی اورابه داخل اتاقش هل داد ومنشی با دیدن اخم ارمیا لبخندش را جمع کرد.
احسان با خنده خودش را روی کاناپه شیری رنگ پرت کرد وبا حالتی مسخره ارمیا را نگاه می کرد وسرتکان می داد ...ارمیا دودستش را درجیب های شلوارش فرو برده بود وطلب کارانه اورا نگاه می کرد :
- احسان خجالت بکش ...!
احسان با همان حالت ادای ارمیا را درآورد وسرش را به معنی "برو بابا" تکان داد ...ارمیا راه افتاد وپشت میزش نشست ...درهمان حال که پرونده های روی میزش را بررسی می کرد گفت :
- شاهین دیگه داره میره رو مخم ...همین روزاس که عذرشو بخوام ...یا میری یه چیزی حالیش می کنی یا من از نون خوردن می ندازمش ...گفته باشم ...
احسان که حالا خطر اخراج شدن پسر اقوامشان را به خوبی حس می کرد به حمایت از شاهین گفت :
- بابا یه کم گذشت کن آخه ...بیچاره تازه درسش تموم شده ...یه مدت که بگذره همه چی میاد تو دستش ...
- گذشت کنم ؟! احسان تومی فهمی داری چی می گی ؟! من اگه اینارو به حال خودشون واگذار کنم شرکت رو که هیچی آبروی منو هم باد هوا می کنن...فک می کنی دلشون برا منو تو می سوزه ؟!...اینا فقط دنبال حقوق وپاداششونن که روز به روز هم تشویقی بخورن ...
- حالا که چیزی نشده .تا تحویل پروژه هنوز یه هفته فرصت داریم ...تو به شاهین کاری نداشته باش ...قول می دم همه ی طرحاشو خودم بشینم بالا سرش دست ازپا خطا نکنه ...
- پس لطف کن خودتم آخرش اسمشو بزن رو طرحاش ...یارو به کل قاطیه ! بگو آخه طرحتو خراب می کنی برا چی اسم نمی زنی دیگه ؟!
احسان با خنده سری تکان داد وگفت :
- نیس می دونه رئیسش یه آدم چلغوزه هاپوئه ...اینه که جرئت نمی کنه ...
ارمیا با نگاهی جدی به احسان دهانش را باز کرد تا هرچی می تواند بار او کند اما با دیدن چشمان شیطان شوهر خواهرش خنده اش گرفت وهمان طور که چیزی را یادداشت می کرد گفت :
- پاشو برو جلو این شاهینه روبگیر الانه که با گریه میره ننشو برام میاره ...
صدای قهقهه ی احسان درحالی که ازاتاق بیرون می رفت بلند شد...

******
کلید را درقفل انداخت ودررا باز کرد ...بلافاصله بعد از ورودش بوی غذا بود که شامه اش را پر کرد .لبخندی آرام بر روی لبش جا خوش کرد.شمیم به استقبالش نیامده بود واین ازمعدود اتفاق هایی بود که درموقع برگشتن ارمیا می افتاد...احتمال می داد که شمیم درخانه نیست ...بی حوصله تر ازآن بود که به آشپزخانه سر بزند ....یک راست به اتاق خوابشان رفت ...ازصدای شر شر آب می فهمید که شمیم درحمام است ...لباس هایش را عوض کرد وخودش را روی تخت پرت کرد...ساعدش را روی پیشانی اش گذاشت ...به شدت سرش درد می کرد ...حمام رفتن شمیم هم روی مخش بود ...نمی توانست بفهمد چرا شمیم انقدر لجباز بود...آخر خبرکردن زهره خانم یا المیرا مگر چه قدر کار می برد که او همه ی خطرات را به جان می خرید ....بدون هیچ فکر دیگری فوری ازجا پرید تا ازهمان بیرون حالش را بپرسد ...تا ازروی تخت بلندشد ...درحمام بازشد وشمیم با ربدوشامبرحوله ای صورتی اش که تاروی زانواش بود وبا موهایی خیس که چکه چکه آب ازآن می ریخت با آن پاهای سفید وخوش تراشش بیرون آمد ....
ارمیا ایستاد وبا لبخند به او که مانند بچه ها بامزه شده بود نگاه کرد...شمیم بالافاصله بعد از دیدن ارمیا دمپایی های حوله ای را روی سرامیک هاپوشید وبا خنده نزدیک ارمیا رفت :
- اِ...تو اومدی ؟! ...سلام ...خسته نباشی ...
ارمیا درآغوشش گرفت ودرحالی که یک قسمت ازموهای خیس اورادردست گرفته بود گفت :
- من باتو چیکار کنم آخه ؟!
شمیم خودش را لوس کرد وبا لبهای غنچه شده دستهایش را به دور گردن ارمیا حلقه کرد وگقت :
- چلا ؟!!! بابایی ازدستم نالاحتی ؟؟؟
ارمیا ازلحن بچه گانه شمیم خنده اش گرفت وپیشانی اورا بوسید وگفت :
- مگه قرار نبود مامان یا المیرا رو خبر کنی ؟!
- آخه اونا هم کاردارن زندگی دارن ...نمیشه که من هرروز بخوام بیان منو بپان ! به جون خودش هیچیم نیس...انقدم دست وپاچلفتی نیستم ...
- حالا اون هیچی ...موهات چی ؟!؟ مگه نگفتم قبل ازاینکه بیای بیرون تو حموم با سشوار خشکشون کن ...
شمیم سرش را جلو برد وصورت شش تیغه ی ارمیا را بوسید وبا همان بچگی خندید :
- بی خیال دیگه بابایی گیر نده ...تومگه گشنت نیس ؟!
- آره هی منو خر کن ...آخرم یه بلایی سرت اومد باید بشینم بزنم تو سرم ...
شمیم بازهم ازته دل خندید وگفت :
- خیلی سه پیچیا...
ارمیا دستش را آرام روی شکم شمیم کشید همان طور که سرش را جلو می برد گفت :
- جوجوی بابا چطوره ؟!
شمیم چشمکی کوچک زد وگفت :

- سلام داره خدمتتون ....
بعد ازلحظاتی از همدیگر جدا شدند وشمیم گفت :
- من میرم غذا بکشم دست وروتو بشور بیا...
ارمیا ریز ریزمی خندید وسرتکان می داد ...ازخنده های او شمیم هم خنده اش گرفت وگفت :
- چته ؟!
- داری ماما می شی اخلاقت برا منم تغییر کرده ...
وبعد با ادای خاصی گفت :
- مامان جون دست وروتو بشور بیا غذاتو بخور بعدم مشقاتو بنویس...
ارمیا هنوز حرفش تمام نشده بود ...شمیم با حرص به سمتش حمله کرد که فریاد ارمیا بلند شد :
- اِ...اِ...
شمیم را محکم گرفت وبا لحن عصبانی که مهربانی درآن موج می زد گفت :
- یعنی چی با این وضعت پا می ذاری به دو ؟! ببین وقتی می گم یکی رو بیارم پیشت الکی نمی گم ...الان من نبودم خودتو ونی نی ودیوارو یکی کرده بودی ...
صدای قهقهه شمیم بلند شد ...ارمیابا لبخند به او نگاه کرد وآرام گفت :
- فدای خنده هات ...
شمیم درهمان طور که سعی می کرد دیگر نخندد گفت :
- خیلی لوسی ارمیا...برو کنار بچم خفه شد...
ازآغوش ارمیا بیرون آمد وبه آشپزخانه رفت ...ارمیا هم چند لحظه بعد به دنبالش به آشپزخانه رفت ...
- شمیم ؟!
شمیم درحالی که روغن را ذره ذره روی برنج می ریخت گفت :
- هوم ؟!
- یه اسم خوشکل براش پیدا کردم ...
شمیم با شدت برگشت عقب وهمان طور که کفگیرش دردست راستش بود ...دست هارا طلب کارانه به کمر زد وگفت :
- اِ ...؟! زرنگی ! اونوقت منم اینجا بوقم دیگه ؟!
ارمیا با خنده سرش را تکان داد ودرحالی که با طوسی نگاهش عاشقانه اورا ازبر می کرد گفت :
- تو تاج سری ...من میگم فقط انتخاب کردم نمی گم حتما باید روش بذاریم که ...
شمیم ازآن حالت طلب کارانه بیرون آمد ولبخند کمرنگی زد وگفت :
- آها...پس یه کاری کنیم ...اگه پسر بود تو اسمشو انتخاب کن اگه هم دختر بود من هوم ؟!
- نه دیگه ...دخترا بابایین ...اگه دختر بود من اگه پسر بود تو
شمیم چشمانش را تنگ کرد وبازیرکی بامزه ای که ارمیارا به خنده کشانده بود گفت :
- ناکس...نکنه دکترفرجام بهت گفت جنسیتشو؟!
- ای بابا ...شمیم کلید کردیا ...بابا هنوز سه ماهته ! هنوز که دست وپا واون چیز اصلی روکه باید داشته باشه نداره !
شمیم لحظه ای ساکت به ارمیا چشم دوخت ...درفکرحرفی بود که او زده بود...چشمانشان برای لحظه ای درهم افتاد ویک هو هردو با صدای بلند زدند زیر خنده ...شمیم درحالی که برنج را دربشقاب پیرکس می کشید گفت :
- خدابه داد بچم برسه ...چه بابا بی حیایی می خواد تربیتش کنه !
ارمیا برای کمک نزدیک رفت وبشقاب را ازشمیم گرفت وگفت :
- صبرکن...بچه ای بسازم که مادر نزایده باشه !
شمیم دریخچال را باز کرد وظرف ماست وسبزی وژله را بیرون آورد وگفت :
- خدایا به امید تو !!!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عـــ❤ــاشقان رمـــ❤ـــان و آدرس roman98ia.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 16
بازدید هفته : 61
بازدید ماه : 58
بازدید کل : 4621
تعداد مطالب : 28
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1